مطلب امروز رو میخوام با یه بخش طنز شروع کنم. شغلهای مختلف میتونن تعاریف مختلفی داشته باشند. تعریفشون به این برمیگرده که چطور بهشون نگاه کنیم. این تعریفها رو از وبلاگ
مردی که نان میخورد (با کمی تغییر) آوردم:
سیاستمدار: کسی است که میتواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی میگوید که شما برای این سفر لحظه شماری میکنید.
حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را میداند ولی ارزش هیچ چیز را نمیداند.
بانکدار: کسی است که وقتی هوا آفتابی است چترش را به شما قرض میدهد و درست تا باران شروع میشود آن را میخواهد.
اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیشبینی کرده بوده امروز اتفاق نیفتاده است.
روزنامهنگار: کسی است که 50 درصد از وقتش به نگفتن چیزهایی که میداند میگذرد و بقیه 50 درصد وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمیداند.
هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچهای آن را بهم میزند و سپس پارچه را میفروشد.
فیلسوف: کسی است که برای عدهای که خوابند حرف میزند.
جامعهشناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد میشود و همه مردم به آن نگاه میکنند، او به مردم نگاه میکند.
مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز میکند و بعد به شما میگوید ساعت چند است.
روانشناس: کسی است که از شما پول میگیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما میپرسد و شما جوابش را نمیدهید.
برنامهنویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بیخبر بودید را به روشی که نمیفهمید حل میکند.
ریاضیدان: مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی میگردد که آنجا نیست.
موضوع از این قراره که از وقتی اینو خوندم هی دو تای آخرش (که به رشته و کار من مربوط میشن) تو ذهنم میچرخن بخصوص ریاضیدانه. انصافا! یه بار دیگه آروم بخونیدش.
مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی میگردد که آنجا نیست! دارم به این فکر میکنم که آیا واقعا ما کاری رو که باید انجام بدیم، انجام میدیم؟ و اینکه آیا کارهامون رو اونجوری که باید انجام میدیم؟ یا فقط انجامشون میدیم یا در بهترین حالت در حدی که برای خودمون دردسر نداشته باشه تلاش میکنیم؟ یه ماجرا اینجا تو کنبرا برام اتفاق افتاد که به نظرم بیربط نیست:
چند روز پیش سر موقع رفتم توی ایستگاه اتوبوس و منتظر اتوبوس ولی نیومد! آخه اتوبوسها برنامه زمانی دارند که میشه از
اینجا دانلود کرد. به خودم گفتم که من لب مرز اومدم شاید مثلا یه دقیقه زودتر اومده. برنامه حرکت اتوبوسها رو از توی کیفم درآوردم و چک کردم دیدم اتوبوس بعدی که میاد سریعالسیر نیست و واسه همین از بعدیش که سریعالسیره دیرتر میرسه. واسه همین اتوبوس دوم که اومد سوار نشدم. ولی اتوبوس سریعالسیر بعدیش هم نیومد! دیگه کفری شدم ولی اوضاع از اون هم بدتر شد وقتی که اتوبوس معمولی بعدیش هم نیومد! بیشتر از یک ساعت توی ایستگاه وایسادم تا بالاخره یکی اومد. دیگه کارد میزدی، خونم در نمیاومد. ولی نکته جالب برام این بود که بقیه کسایی که تو ایستگاه بودن همه ریلکس بودند و تنها
نگران این بودن که دیر به کاراشون نمیرسن و گرنه هیچ کسی
عصبانی نبود.
بعدازظهر اونروز وقتی داشتم برمیگشتم خونه، رفتم تو ایستگاه اتوبوس وایسادم. اتوبوس اومد ولی روی دستگاه کارتخونش زده بود خراب است. من از راننده پرسیدم که خوب حالا باید چی کار کنیم؟ نقد بدم؟ گفت نه مجانیه! امروز دوباره سوار اتوبوس که شدم دیدم روی دستگاه کارتخون زده "شکسته است". باز به راننده گفتم چی کار باید بکنم؟ گفت میتونی یه سواری مجانی بری! دقت کردم دیدم که اکثر مسافرا وقتی سوار میشن و میبینن که نوشته دستگاه کارتخوان مشکل داره، لبخند میزنن و میرن. یعنی میدونستن که اگه دستگاه خراب باشه مجانی سوار میشن.
داشتم فکر میکردم که اگه سعی کنیم با منطق سود و زیان به قضیه نگاه کنیم مشکل داره. تو منطق ما چجوریه؟ دو حالت داشت: یا باید راننده با همه نقد حساب میکرد درنتیجه برای هر مشتری باید کلی پول خورد جابجا میشد و مسلما به برنامه زمانی نمیرسیدن یا اتوبوسه باید میرفت برای تعمیر و اگر اگر اگر اتوبوسی جاش بود میاومد.
ولی نکته مثبتش چی بود؟ نکته مثبت این بود که مسافرا میفهمن که شرکت حملونقل تمام تلاشش رو میکنه که مسافرا به موقع سر کاراشون برسن و واسه همین اون مواقعی هم که مشکلی پیش بیاد و اتوبوس نیاد، هیشکی عصبی نمیشه و همه میگن حتما یه مشکلی پیش اومده که نمیشده حلش کرد!
داخل پرانتز بگم که همین سیستم حملونقلشون هم کلی ایراد داره و به نظر خیلی منطقی نمیآد و خودشون هم یه سری مشکل باهاش دارن. ولی خوب یه نکتههای جالبی هست که آدم به دلش میشینه!
حرفهام رو زدم نتیجهگیری هم نمیکنم. همینه که هست! معلومه دیگه چی دارم میگم. نتیجهگیری نمیخواد.