سال 77 شروع یک مرحله جدید توی زندگی من بود. سالی که وارد دبیرستان شدم. سالی که برای اولینبار بهترین دوستانم رو ملاقات کردم. میلاد، صالح، کاظم، محمد مهدی و دو سال بعد هم علی و محسن رو. درسته که مشغلهها و روزمرگیها نذاشت که مثل دوران مدرسه با هم باشیم ولی سعیمون رو کردیم که اون دوستیها رو نگهداریم هرچند که هیچوقت از پتانسیلهای باهم بودنمون درست استفاده نکردیم. حالا من دارم میرم و بعد هم نمیدونم نوبت کی زودتر برسه.
امشب وقتی میلاد ازم پرسید که "برمیگردی که. نه؟" احساس کردم که دلم نمیذاره جواب بدم. یه چند روزیه دارم فکر میکنم که آیا میشه باهم بود حتی با وجود فاصلهها. آیا این محیط مجازی میتونه بستری باشه برای حفظ این جور داشتهها؟ اگه این مسئله برای بقیه دوستهام هم وجود داشته باشه، شاید بشه بهش امیدوار بود ولی نمیدونم چقدر براشون ارزشمنده (البته میدونم که علی هم مثل من فکر میکنه).
الان فقط skype رو برای برقراری ارتباط دارم ولی مسلما skype اون چیزی نیست که میتونه مسئله منو حل کنه. باید بیشتر فکر کرد.
خدا نگهدارِ« مــــــــون» باشه
درسته که این پستم یه کم غمناک بود و از قبل خودمو برای ازدستدادنها آماده کردم ولی میخوام تمام تلاشمو بکنم تا این بخش از خودمو از دست ندم. چون یکی از سرمایههامه که باید یه روزی به بار بشینه و حس میکنم به بار نشستن این سرمایه
بخشی از رسالت منه
|